سیب (از نظرگاه باغبان) | تعداد بازدید: 11856 بار |

دخترک می دانست
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
دخترم را دیدم
او کمی خندید و تو نگاهش کردی
سیب دندان زده افتاد به خاک از دستش
غضب آلود نگاهت کردم
دخترم رفت، نماند
بعد ها فهمیدم
که نمی خواسته آن گریه ی پر بغض تو را
بسپارد در یاد
و تو را بغض ربود
لب و دستت باهم، هر دو می لرزیدند
دل من ریخت
من همانجا ماندم، خشکم زد
سال هاست که آن خاطره ی بغض تو تکرار کنان
وقت و بی وقت، گاه و بی گاه، می دهد آزارم
سال هاست که من می بینم، از دور
دخترم خیره به جایی مانده ست
و همینطور در اعماق نگاهش، همچنان منتظر است
و من امروز در این پندارم
که چه می شد آن روز، من در آن باغ پر از سیب نبودم هرگز.
شعر اصلی و نظرگاه های دیگر
پنجشنبه ، ۲۰ مهر ۱۳۹۱، ساعت
۲۳:۳۳:۳۸
نظرات :
نظر شما چیه؟